پیشنوشت:
تصمیمهای لحظهای خودم را دوست دارم. نمیدانم به اینجور آدمها -یِ شبیهِ من- مودی میگویند یا نه؟ اما هرچه که هست
پیشنوشت:
تصمیمهای لحظهای خودم را دوست دارم. نمیدانم به اینجور آدمها -یِ شبیهِ من- مودی میگویند یا نه؟ اما هرچه که هست
5شنبهها را عجیب دوست دارم آن هم به خاطر اینکه جمعهها تعطیل است (همان حرفی که دکتر انوشۀ عزیز در یکی از سخنرانیهایش عنوان کرده بود). نه به خاطر اینکه
پیشنوشت:
در این نوشتهها بنا دارم کمی بیشتر در مورد شهر یزد حرف بزنم. شاید انتخاب مکانها از سایتهای مختلف باشد و پیشنهادی دوستانم باشد ولی مسلماً تجارب آن منحصر به فرد خودم هست. البته ممکن است کسان دیگری چون من، آنها را تجربه کرده باشند.
اگر دوست داشتید، میتوانید قسمتهای قبلی این نوشته را از طریق این لینک (دلیل انتخاب چنین سبک نوشتهای) و این لینک (معرفی مختصر امیرچخماق، زندان اسکندر و هتل فهادان)، دنبال کنید.
اصل نوشته:
از آنجایی که احتمال دارد بخواهید در وقتتان صرفهجویی کنید، حدس میزنم تمایل دارید مناطق دیدنیای که کنار هم هستند را در یک زمان ببینید.
اگر همچنان در اطراف زندان اسکندر (مدرسه ضیائیه) و هتل فهادان [همان محلۀ فهادان یا جنگل] پرسه میزدید، شاید بد نباشد به این دو مکان پیشنهادی که از طریق کوچه پس کوچههای اطراف قابل دسترسی است، سری بزنید.
1 خانۀ لاریها:
خانۀ لاریها از آن دست خانههای قدیمی مربوط به دوران قاجار است که به نظرم ارزش دیدناش را دارد. اگر علاقهای به خواندن تاریخچۀ آن دارید، میتوانید از طریق ویکیپدیا مختر اطلاعاتی کسب کنید.
من خودم فقط یکبار به آنجا رفتهام. راستش را بگویم، تا به حال بادگیر را از نزدیک ندیده بودم. وقتی به پیشنهاد دوستم، رفتم و زیر بادگیر ایستادم، بینهایت از چنین معماریِ قدیمیای لذت بردم. یعنی خیلی جالب بود که بدون نیاز به برق و کولر، هوای داخل خانه را عوض میکردند. تا خودتان زیر بادگیر نایستید، لذتی که من تجربه کردهام را درک نمیکنید. اگر با دوستم تعارف نداشتم و او هم حوصله به خرج میداد، بدم نمیآمد ساعتها در آن حوالی پرسه بزنم و به بهانههای مختلف، دوباره از زیر آن بادگیر رد شوم.
البته کاشیکاریهای خانه نیز بسیار چشمنواز هستند اما بادگیر آن، برای من، یک چیز دیگر بود.
2 مسجد جامع یزد:
یکی دیگر از جاهایی که به نظرم فوقالعاده ارزشش را دارد که به آنجا بروید و از آنجا دیدن بفرمایید، مسجد جامع یزد است که نیاز به تعریف و توضیح ندارد.
چند باری به آنجا سر زدهام. تا الآن پیش نیامده که یک فرد خارجی را آنجا نبینم. جزو معدود جاهایی است که احتمالاً هرکسی که به یزد بیاید، یکبار به آن سر میزند.
ضمناً اگر هم اهل پیادهروی هستید، شبهنگام به آنجا سری بزنید. یک کوچۀ فوقالعادهای دارد که به شدت هوای دونفره دارد. حتی اگر نفر دومی هم در کار نیست، به شدت پیشنهاد میکنم تک و تنها در آن حوالی قدم بزنید ولی مراقب خودتان باشید. درست است که یزد شهری است مذهبی اما به هرحال پیغمبرزاده نیستند. دوست ندارم از شهرمان خاطرۀ بدی در ذهنتان بماند.
پینوشت:
احتمالاً پست بعدی در مورد یزد را کمی با فاصله بنویسم. اگر سؤالی در مورد یزد داشتید، میتوانید به من اطلاع دهید تا با دید بهتری در مورد آن بنویسم.
نمیدانم تا به حال، برای شما هم پیش آمده است که ناخودآگاه، چشمتان به جنس موافق و گاهی هم به جنس مخالف (یا به تعبیر زیبای سهند حزین، جنس مکمل) گره بخورد و شما فوراً چشمانتان را از او بدزدید؟ البته شاید عدهای به طرف مقابل زُل بزنند و پرو پرو او را نگاه کنند اما این کار از عهدۀ من برنمیآید.
نمیدانم دقیقاً چه حسی دارم که نمیتوانم این کار را انجام دهم. کار سختی نیست ولی برای من کمی سخت به نظر میرسد. نمیدانم به خاطر شرم و حیا از پس چنین کارِ -به ظاهر- سادهای بر نمیآیم یا اینکه خیلیهای دیگر همچون من، چنین حس و حالی را در ابتدای آشنایی تجربه میکنند. احساس میکنم چنین کاری شاید، غیر ارادی باشد. همچون پس کشیدن دست، هنگامی که به کتری آبِ جوش بر میخورد.
شاید از این میترسم (یا بهتر است بگویم میترسیم) که نکند چشمهایمان، چیزی از درونمان را لُو دهد؟ یا نکند پَتهمان را روی آب بریزد و ما را رسوای عالم و آدم کند؟
هرچه که هست، برای من لذت و خجالت خاصی را به ارمغان میآورد. خجالت از آن جهت که نمیتوانم مستقیماً و برای چند ثانیۀ ممتد به او نگاه کنم و لذت از آن جهت که فکر میکنم لابد چقدر شرم و حیا دارم که اینکار را انجام میدهم. البته تجربه ثابت کرده است که گذشت زمان، همه چیز را حل میکند.
خاطرم هست یک ماه پیش به محیط ناآشنای جدیدی وارد شدم که هیچ کسی را نمیشناختم. اوایل دست به عصا راه میرفتم و سعی میکردم بیش از حد با اطرافیان گرم نگیرم و حتی وقتی به کسی که چند قدم روبهروی من نشسته بود، میخواستم نگاه کنم، برایم کاری محال مینمود. ولی گذشتِ زمان، به من این قدرت را داد که چند دقیقه با همان کسی که نمیتوانستم به چشمان او زل بزنم، صحبتی بکنم و با او کمی بیشتر آشنا شوم.
خلاصه اینکه شاید ابتدای کار سخت باشد ولی پایان داستان احتمالاً شیرین خواهد بود.
پیشنوشت 1: از دوستانی که به اینجا سر میزنند و لطف میکنند مطالب بنده را میخوانند، بینهایت سپاسگزارم.
میدانم که احتمالاً نوشتن چنین پیشنوشتی برای شما عزیزان تکراری باشد ولی اجازه بدهید به امید آنکه فرد جدیدی به اینجا سر میزند، در سلسله نوشتههایی از این دست، چنین چیزی را تکرار کنم.
دوستان عزیز، اگر احساس میکنید که میتوانید با چنین سبک نوشتهای ارتباط برقرار کنید و اگر دوست دارید برایم کامنت بگذارید و به درک بهتر من (و شاید خودتان) کمکی کرده باشید، پیشنهاد میکنم مطالب قبلیام را -که چندان رابطهای با این نوشته ندارند- را از طریق لینکهای +، +، +، + و + بخوانید.
پیشنوشت 2: انتخاب آیاتی که نوشتهام، تقریباً به صورت Random و تصادفی صورت میگیرد. هیچ دودوتا چهارتایی پشت این انتخاب وجود ندارد. البته کاملاً هم تصادفی نیست. بر اساس حس و حالی که موقع نوشتن دارم، یکی را انتخاب میکنم. احساس کردم توضیح دادنش خالی از لطف نیست.
اصل بحث:
خداوند عزیز در آیۀ 111-112سورۀ بقره میفرماید:
وَ قالُوا لَنْ یَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاّ مَنْ کانَ هُوداً أَوْ نَصارى تِلْکَ أَمانِیُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صادِقینَ (111)
آنها گفتند: هیچکس جز یهود و نصاری، هرگز داخل بهشت نخواهد شد. این پندار (و آرزوی) آنهاست. بگو: اگر راست میگویید، دلیل خود را (بر این موضوع) بیاورید.
بَلى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (112)
آری، (بهشت در انحصار هیچ گروهی نیست) هرکس خود را تسلیم خدا کند و نیکوکار باشد، پاداش او نزد پروردگارش محفوظ است؛ نه ترسی بر آنهاست و نه اندوهگین میشوند.
[هر دو ترجمه از آیتالله مکارم شیرازی است.]
بعد از خواندن ترجمۀ این دو آیه، یاد ملت عزیز خودمان افتادم. اینکه بعضاً میبینم افرادی را که فکر میکنند فقط ایرانیان لایق بهشت اند و بقیه لابد جهنمیاند. خدا خودش در کتابش میگوید که چنین نیست ولی امان از بعضیهایمان که چنین تصورات اشتباهی را سالهای سال است که به دوش میکشم. خود من نیز از این قاعده مستثنی نبودهام و تا زمانی فکر میکردم کار ما خیلی درست است.
یک چیز دیگر هم در ذهنم تداعی شد. اینکه "مرگ بر آمریکا"های ما واقعاً درست است یا خیر؟ من از سیاست دل خوشی ندارم هرچند ناگزیرم که نیمنگاهی به آن بیندازم ولی آیا واقعاً مرگ بر آمریکای ما منطبق با روحیۀ مسلمانی ماست؟ اصلاً آنها بد و ما خوب، این همه لعن و نفرین درست روا است؟ یعنی همۀ آنها مشکل دارند و همۀ ما خوبیم؟ چقدر افرادی که در ظاهر من فکر میکردهام در قعر جهنم جا دارند ولی وقتی کمی با آنها نشست و برخاست کردهام، فهمیدهام که کسی که لایق آنجاست، خودم هستم.
محمدرضا شعبانعلی عزیز، دعای قشنگی را در روزنوشتههایش نوشته بود که احساس کردم بد نیست آن را در اینجا تکرار کنم:
دعا میکنم خداوند اسلام را از شر [ما به ظاهر] مسلمین حفظ کند.
چند صفحۀ اول کتاب را که میخواندم، چیز خاصی دستگیرم نشد. ترس بَرَم داشت که نکند این کتاب هم به سرنوشت شوم کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم، دچار شود که خدا را شکر چنین نشد.
اوایل کمی احساس خنگ بودن به من دست داده بود ولی رفته رفته بهتر شد و میتوانستم بفهمم که هدف جلال آل احمد از این مقاله (یا به قول خودش، از این دفتر) چه بوده است.
سخت است که بخواهم قسمتی از کتاب (به قول آقای جراحی: مُستَطابِ) غربزدگی را اینجا بنویسم. چون قسمتهای جالب بسیاری دارد که میتوان ساعتها در مورد آن حرف زد ولی دستِ کم برای اینکه چیزی نوشته باشم، ترجیح میدهم قسمتی از پاراگراف فصل چهارم این دفتر را (یعنی نخستین ریشههای بیماری) در اینجا نقل کنم:
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده و احساس درماندگی بر جایش نشسته است و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمیدانیم یا بر حق (نفت را میبرند چون حقشان است و چون ما عرضه نداریم، سیاستمان را میگردانند چون خود ما دستبستهایم، آزادی را گرفتهاند چون لیاقتش را نداریم)؛ بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم، به ملاکهای آنان و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان ارزشیابی میکنیم. همانجور درس میخوانیم، همانجور آمار میگیریم، همانجور تحقیق میکنیم؛ اینها به جای خود، چرا که کار علم، روشهای دنیایی یافته و روشهای علمی رنگ هیچ وطنی بر پیشانی ندارد؛ اما جالب این است که عین غربیها زن میبریم، عین ایشان ادای آزادی در میآوریم، عین ایشان دنیا را خوب و بد میکنیم و لباس میپوشیم و چیز مینویسیم و اصلاً شب و روزمان وقتی شب و روز است که ایشان تأیید کرده باشند؛ جوری که انگار ملاکهای ما منسوخ شده است.
در مورد هر جملهاش میتوان جملهها گفت ولی من هنوز به درک چندان کاملی نرسیدهام و فکر میکنم بهتر است اظهار نظری نکنم. ولی آنچه برای من دردناک بود، قسمتی بود که خودم (بدون تأکید آن مرحوم) بولد کردم: عین ایشان ادای آزادی را در میآوریم.
فکر میکنم هرکداممان مصداقهای زیادی در ذهنمان داریم و بهتر است زیادهگویی نکنم تا خود، آنگونه که دوست دارید از این متن، برداشت کنید.
به عنوان حرف آخر، یک جملهای را جلال در کتابش نوشته بود که متأسفانه پیدا نکردم دقیقاً کجا بود ولی اجازه بدهید آن را نقل به مضمون کنم تا علاوه بر اینکه در پسزمینۀ ذهن من همیشه حضور دارد، در پسزمینۀ ذهن شما نیز ماندگار شود.
جلال میگوید: اگر جوامع غربی از نابودی میترسیدند و در نتیجه خودی نشان دادند، آیا هنوز وقت آن نرسیده که ما نیز در مقابل قدرت غرب، احساس خطر کنیم و به خودمان بیاییم؟
پیشنوشت:
این مطلب، شاید برای کسانی که مثل من دغدغۀ درست نوشتن (به لحاظ املایی) را دارند، مثمر ثمر واقع شود. البته در مبحث املا نمیتوان سبک واحدی را درست پنداشت ولی شاید بتواند کمی به یکدست شدنِ ما کمک کند.
لذا از دوستانی که چنین دغدغهای ندارند، خواهش میکنم ادامۀ این نوشته را نخوانند و اجازه دهند با خیال راحت، آن را برای دوستانی که دغدغۀ مشابهی با من دارند، بنویسم.
اصل نوشته:
از آنجایی که در رشتۀ علوم انسانی تحصیل کردم، بالطبع درس ادبیات فارسی و ادبیات عربی برایم ارزش بالایی داشتند یا بهتر است بگویم مجبور شدم برایشان ارزش بالایی قائل شوم.
میاننوشت: تا به حال دوستی که کنکوری باشد را در این خانه ندیدهام و اگر هم کسی بوده، از وجود نازنین او بیاطّلاعم. با این حال دوست دارم بگویم اگر دغدغۀ یادگیری لذّتبخش درس عربی را دارید، استاد محمد واعظی را هرچه سریعتر دریابید. غول بیشاخ و دم عربی با وجود استاد نازنینی همچون ایشان، دیگر غول نیست بلکه هلو است. از آن هلوهایی که به راحتی وارد گلو میشود. ضمن اینکه استفاده از مطالب ایشان تقریباً رایگان است. میبخشید که هنوز یاد نگرفتهام حاشیه نروم. بگذریم.
در یکی از درسهای عربی سال پیشدانشگاهی، درسی داشتیم با این عنوان که همزهها (أ، ؤ و ئ) را چگونه بنویسیم. دقیقاً خاطرم نیست چه قواعدی را بیان میکرد اما آنچه را به خاطر دارم برایتان عرض میکنم.
من یاد گرفتم: اگر میخواهم کلمهای بنویسم که روی یکی از حروفش علامت ساکن دارد و آن کلمه همزه دارد، باید به حرف قبل از آن و علامتی که آن کلمه دارد توجه کنم تا بتوانم تشخیص دهیم املای درست آن کلمه چگونه است. به عبارت سادهتر، همزۀ ساکن وسط کلمه با توجه به حرکت ماقبل آن نوشته میشود (+).
خودم هم نفهمیدم چه گفتم. برای همین بهتر است مثالی بزنم تا راحتتر این مسأله را درک کنیم.
تصور بفرمایید میخواهید بنویسید رُؤیا. احتمالاً اکثر ما به همین شکل آن را مینویسیم. میپرسید چرا؟ خب ببینید دوستان. همزۀ وسط کلمه، ساکن است یعنی( ـَــِــُـ) ندارد. ضمن اینکه حرف قبل از آن متحرک است و ضمه (ـُـ) دارد لذا آن همزهای که با مصوّتِ ( ـُـ) همخوانی دارد، واو (ؤ) است.
فکر میکنم بهتر است مثال دیگری عرض کنم. اگر بخواهید کلمۀ مَأخذ را بنویسید، احتمالاً بدین شکل بنویسید. چرا؟ چون همزۀ وسط کلمه (که به شکل "أ" ظاهر شده است) ساکن است و حرف ماقبل آن متحرک است و علامت فتحه (ــَ) دارد لذا همزهای که با علامت فتحه همخوانی دارد، الف (أ) است.
و به عنوان مثال آخر، کلمۀ زِئوس را مثال میزنم. همزۀ وسط ساکن است و ماقبل آن حرکت کسره (ـِـ) قرار دارد لذا با همزۀ متناسب با حرف یاء (ئ) نوشته میشود.
حالا شاید بهتر متوجه شوید که چرا عدهای (مثل من)، مسأله را بدین شکل مینویسیم. هرچند که احتمالاً مسئله در بین ما ایرانیان، رواج بیشتری دارد ولی من ترجیح میدهم آنچه که درست است را بنویسم نه آنچه که اکثر مردم به آن عمل میکنند.
با الهام از این پست خوب، تا به حال 4 پست در مورد "جمعهها با شاهین" نوشتهام. این بخشها ارتباط چندانی باهم ندارند و هر قسمت، یک موضوع را برای نوشتن انتخاب کردهام اما اگر حوصلۀ خواندن چنین سبک نوشتههایی را دارید، باعث خوشحالی بیشتر من میشود اگر سری به آنها بزنید (قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم و قسمت چهارم).
به لطف شاهین کلانتری عزیز، خودم را مجبور کردم تا یک تمرین برای خودم مشخص کنم و جواب آن را بنویسم. از این دانشآموزهایی هستم که خودم، برای خودم مشق تعیین میکنم. قدر افرادی همچون من را فقط معلمها میدانند.
تمرین شمارۀ 14:
فقط۳خط درباره سه دلیل عمده شادیِ خود بنویسید.
جواب تمرین من (مشقِ من):
من معمولاً بازیِ زندگی را آسان میگیرم یا بهتر است بگویم دوست دارم آسان بگیرم.
اگر کسی بخواهد من را بخنداند، به سادگی میخندم و کارش چندان سخت نیست. حتی پیش آمده که از خندۀ من، چند نفری نیز خندیدهاند. چه چیزی بهتر از اینکه هم خودت حالت خوب شود هم حال بقیه را خوب کنی؟
یک جایی خوانده بودم که اگر زندگی را سخت بگیری، سخت میشود و اگر آسان بگیری، آسان. به این جمله باور دارم.
نمیخواهم مثل واعظانِ انرژی مثبت صرفاً شعار بدهم ولی تلاشم را میکنم تا چنین چیزی را در سبک زندگیام بگنجانم و تا میتوانم، حال خودم را -حتی بیدلیل- خوب کنم.
پینوشت 1: یک بابایی میگفت غربیها معمولاً حالشان خوب است، مگر اینکه اتفاق خاصی افتاده باشد که حالشان بد باشد.
برعکس، شرقیها (امثال ما) معمولاً چهرهشان عبوس است و حالشان خوب نیست مگر اینکه اتفاق خاصی بیفتد تا حالشان خوب شود.
نمیدانم تحقیقاتی هم انجام گرفته یا نه ولی حدس میزنم چنین گزارهای درست باشد. تمام تلاشم را میکنم تا در این مورد خاص، غربزده زندگی کنم. امیدوارم جلال آل احمد، من را ببخشد.
پینوشت 2: اگر کمی دقت کرده باشید، آن چیزی را که اینجا مینویسم با آن چیزی را که روی کاغذ سیاهه میکنم، کمی تفاوت دارد و این نوشته، تقریباً حالت ویرایشیافتۀ آن متنی است که روی کاغذ و به لطف دستان مبارکم نوشته شده است. احساس کردم بد نیست در مورد این تناقض، مختصر توضیحی داده باشم.
بعید است کسی رانندگی کرده باشد و قانون اول رانندگی به گوش مبارکش نخورده باشد.
میگویند: همیشه از راست برانید مگر برای سبقت (و دور زدن).
تو را به جان عزیزتان قسم، بیدلیل لاین چپ را اشغال نکنید.
اگر افرادی مثل من –که دیوانۀ سرعت هستند- را کنار بگذارید و برایتان پشیزی ارزش نداشته باشیم، دستِ کم برای آنهایی که ممکن است به هر دلیل عجله داشته باشند احترام بگذارید و به آنها راه دهید تا به کارشان برسند.
باور بفرمایید اگر آنها جلوتر از شما حرکت کنند، آسمان به زمین نمیآید و هیچ مشکلی پیش نمیآِید.
امیدوارم از فردا همگی مدعی "عجله داشتن" نباشیم. باور بفرمایید یک عده هستند که واقعاً عجله دارند. اصلاً قاعدهای هست که میگوید: راه دهید تا به شما راه دهند. راه را ببندید، یک جایی که عجله دارید، راه را بر شما میبندند. [نمیدانم کدام بزرگی این حرف را زده بود ولی هرکی گفته، دماش گرم!]
حقالناس صرفاً خوردن مال مردم نیست. همین که بخواهیم وقت کسی را تلف کنیم و خودخواهانه عمل کنیم، به نظرم، مصداق امروزی حقالناس است.
ادعای بافرهنگ بودن ندارم که اتفاقاً در خیلی از زمینهها هنوز جای کار دارم ولی این قانون ساده را رعایت میکنم و اگر هم از کسی سبقت بگیرم، سریعاً و با احتیاط لازم، به لاین وسط میآیم تا اگر کسی میخواست مجدداً سبقت بگیرد، من را مزاحم نیابد.
امیدوارم به این موارد کوچک (ولی مهم)، کمی بیشتر توجه کنیم.
خدا را شاکرم که پدر و مادرم من را به گونهای تربیت کردهاند که زیاد اهل نِق زدن و ایراد گرفتن نیستم. یعنی از هیچ غذایی بدم نمیآید. شاید یکی را بیشتر دوست داشته باشم -مثل (سینۀ) مرغ، خورش فسنجان، میرزا قاسمی، قَلیه کدو (غذای یزدی) یا لازانیا- یا کمتر [مثل ماکارونی، عدسپلو یا لوبیا پلو] ولی از هیچکدام بدم نمیآید. کاری به خوب و بد این قضیه ندارم. به هرحال سلیقهها متفاوت است ولی خب من، مثل بعضیها نیستم که اگر بگویی امروز ناهار کرفس داریم، سِگِرمههایشان را در هم بِکشند. انگار نه انگار که این بدبخت هم از همان تیر و طائفۀ قرمهسبزی است.
در مورد غذای دانشگاه زیاد صحبت شده است و اگر کسی دانشگاه رفته باشد، نیازی به صحبت کردن بیشتر راجع به آن نیست. اما من میخواهم در مورد دانشگاه خودمان (علامه طباطبایی) اظهار فضلی بکنم.
اگر بخواهم منصف باشم، غذای دانشگاه ما (در مقایسه با دانشگاههای دیگر مثل دانشگاه تهران و...) انصافاً کیفیت خوبی دارد هرچند که ایراداتی هم دارد. به هرحال، من کم دیدهام آدمهایی را که غُر بزنند و ایراد بگیرند. هرچند چنین آدمهایی همه جا هستند. اما در دانشگاههای دیگر، کم دیدهام کسانی را که از غذای سلف دانشگاهشان راضی باشند. البته کمی هم به توقع آنها بر میگردد که بحث صحبت من نیست.
حتی وقتی داشتم غذایمان را با جاهای دیگر (مثل دانشگاه تهران) مقایسه میکردم، کمی افسوس میخوردم که ای خدا. آخر چرا باید آنها میرزا قاسمی داشته باشند ولی ما نه؟ یعنی این آشپزهای از خدا بیخبر، میرزا قاسمی بلد نیستند درست کنند؟ یعنی مسئولین فهیم نباید سلیقۀ من را در بین غذاهایشان لحاظ کنند؟ خواستم بگویم من هم اهل ناشکری و غر زدن هستم اما به نسبت بقیه، شاید کمتر.
ولی خب راضیام. مخلفات غذاهایشان خوب و کافی است. مثلاً همراه کباب معمولاً دوغ میدهند. همراه جوجه معمولاً سوپ میدهند. همراه الویه معمولاً آش رشته و همراه ماکارونی به ندرت ژله. و از همه مهمتر، اینکه معمولاً در هر روز، یک غذای برنجی داریم و یک غذای نونی و این یعنی احترام به سلیقۀ دانشجو و اجازه به او برای انتخاب. نه تحمیل انتخاب به او.
احتمالاً اگر کسانی که کمی تجربهشان از من بیشتر است اینها را بخوانند، بگویند در بهشت زندگی میکنید. به نسبت امکانات سالهای تحصیل آنها، زیاد هم دروغ نگفتهاند.
از همۀ اینها که بگذریم، دستپخت مادر هرکسی برای او، یک چیز دیگر است و نیازی به این همه مخلفات ندارد. به هرحال هرچه که نباشد، مادر غذای خود را با عشق و علاقه درست میکند و سرآشپز دانشگاهها احتمالاً به خاطر زور و اجبار رئیس مربوطه و صرفاً به خاطر دریافت حقوق و از سر رفع تکلیف. طبیعی است که مزۀ آنها از زمین تا آسمان تفاوت داشته باشد.
پینوشت (شخصی): یزد که میآیم، کمی نگران چاقیام میشوم. به هرحال من آدمی هستم که موقع خوردن کمی بیجنبه (بخوانید خیلی بیجنبه) تشریف دارم و اگر از غذایی خوشم بیاید، دست کشیدن از آن برایم سخت مینماید. برای همین همیشه باید کمی عذاب وجدان داشته باشم و کمی دست به عصا راه بروم تا خدای نکرده، مشکلی پیش نیاید و به روزهای اوجام (چاقی مفرط) بر نگردم.
خدایا. این لذتهای زودگذر (و این غذاهای خوشمزه) را از ما نگیر.
پینوشت دو: عکس مربوطه، لیست غذایی هفتۀ آخر دانشگاه ما در ایام شیرین امتحانات (ماه رمضان) است. احساس کردم بهانۀ خوبی است تا آن را با شما به اشتراک بگذارم.
مقدّمه: در پست نکاتی در مورد شهر تاریخی یزد (1)، مقدمهای از آنچه قرار است انجام دهم را نوشتم. قصد تکرار دوبارۀ آنها را ندارم لذا خواهشمندم اگر حوصلهتان میکِشَد، سری به آن پست بزنید و نظرتان را نسبت به این دست نوشتهها برایم بگویید تا اگر ایرادی وجود دارد (که البته وجود دارد)، آن را به کمک شما دوستان اصلاح کنم.
اصل مطلب:
1
اولین جایی که دوست دارم در مورد آن بنویسم و به تعبیری از نگاه من، نماد شهر یزد محسوب میشود "امیرچخماق" است.
چندسالی هست که به آنجا نرفتهام ولی اگر فرصتی دست داد، به شما پیشنهاد میکنم سری به آنجا بزنید. ترجیحاً هم اگر شب بروید، بهتر و دلنشینتر است.
چند سالی هست که به آنجا نرفتهام خاطرم هست چند سال پیش که نوجوانی بیش نبودم و هنوز پشت لبم سبز نشده بود، به آنجا رفته بودیم و عکسها میگرفتیم. آنهایی که از شهرهای دیگر آمده بودند، با شور و شوق به آن مجموعه مینگریستند ولی من از شور و شوق آنها به وجد میآمدم و خود مجموعه در چشمم چندان بزرگ نمینمود. الآن که کمی میگذرد، کمی بیش از پیش برایم جلوه کرده است.
ضمناً اگر به آنجا سری زدید و هوس خوردن غذا به سرتان زد، پیتزا فروشی سیتو جای مناسبی است. البته چندسالی میشود که از آنجا غذایی نخوردهام و طبیعتاً نمیدانم همچنان کیفیت غذاهایش خوب است یا بد ولی فضای نشستن خوبی دارد و احتمالاً از رفتن به آنجا پیشمان نمیشوید.
وانگهی جگرکیهای خوبی هم آن اطراف وجود دارد که با یک پرس و جو میتوانید آن را پیدا کنید.
شرینی حاج خلیفه هم که گل سرسبد آن منطقه است و میتوانید شیرینی اصیل یزدی را از آنجا بخرید. فقط مراقب باشید کلاه سرتان نگذارند. البته یزدیها مردمان شریفی هستند و حاج خلیفه در یزد زیاد داریم و کیفیت هریک متفاوت از دیگری است ولی آنچه که احتمالاً شماها بپسندید، حاج خلیفه علی رهبر و شرکا هست که پیشنهاد من نیز همین مورد است (+).
(من را میبخشید. قرار بود در مورد شهر تاریخی یزد بگویم ولی مثل همیشه به سمت شکم و خورد و خوراکیهای رنگ و وارنگ متمایل شدم.)
2
یکی دیگر از جاهایی که احتمالاً اطرافیانتان به شما توصیه میکنند، زندان اسکندر است.
خودم تا قبل از عید امسال (1396) به آنجا نرفته بودم. یکبار که با دوستم (احسان حجتی) و پسرخالۀ اصفهانیام (حسام مطهرزاده) رفته بودیم، یک راوی آنجا بود که به کسانی که به آنجا آمده بودند، تاریخچۀ آن را توضیح میداد.
آنطور که من فهمیدم، همۀ ما سرکار تشریف داریم چرا که اصلاً زندان اسکندری در کار نبوده است و اینجا در واقع مدرسۀ ضیائیه بوده است که این نام نیز به همان اندازه در بین اهل تاریخ، معتبر است. البته به برداشت شخصی من بسنده نکنید و اگر حوصله دارید، منابع معتبری را مطالعه بفرمایید یا اگر اطلاعی دارید، با من نیز به اشتراک بگذارید.
تنها چیزی که در حال حاضر از آن مجموعه به خاطر دارم، شعری است که راوی محترم، وقت و بیوقت برای ما میخواند: دلم از وحشت زندان سِکندر بگرفت / رخت بَربَندم و بر مُلک سلیمان بِرَوَم
آنقدر این شعر را تکرار کرد که تا هفتهها هروقت احسان را میدیدم، همزمان باهم میگفتیم: دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت و هردو هم قهقهه میزدیم. جوانی است و همین مسخرهبازیهایش. شما به بزرگی خودتان ببخشید.
3
روبهروی در ورودی زندان اسکندر، هتل (سنتی) فهادان قرار دارد که دیدنِ آنجا هم به نظرم خالی از لطف نیست. یکی از هتلهای قدیمی یزد است و دیدنش برای خود من، جذاب و دوستداشتنی بود.
البته ما فکر نمیکردیم برای ورود به هتل هم از ما پول بخواهند. و خواستیم زرنگبازی در بیاوریم که مچمان را گرفتند.
حیاط سنتی و دوستداشتنیای داشت. اتاقهایش که پر بودند و اجازۀ بازدید به ما ندادند ولی به هر سوراخسمبهای که وجود داشت، سری زدیم. موتور جالبی در آن مجموعه گذاشته شده بود. پشتبام جالبی بود و بادگیرهای چشمنوازی داشت. همان بادگیرهای معروف یزد.
پینوشت یک: خوشحالم که هنوز آدم معروفی نشدهام و اسم آوردن از مکانهای مختلف، سوء برداشتی را برای دوستان خوبم ایجاد نمیکند.
هدفم صرفاً بیان تجارب خوب خودم هست تا شاید اگر شما هم در چنین موقعیتی قرار گرفتید، لحظات خوبی را تجربه کنید.
پینوشت دو: هرموقع به شهر ما تشریف آوردید، قبل از آن به من خبری بدهید. اگر بتوانم در خدمتتان باشم، بسی خوشحال میشوم. چه چیز بهتر از دیدن دوستان مجازی به صورت غیر مجازی؟
پیشنوشت: برای آشنایی بیشتر با مدل ذهنی من، از شما خواهش میکنم نگاهی گذرا به این مطالب (+، +، + و +) بیندازید تا فضای ذهنی بهتری برای صحبت داشته باشیم.
اصل نوشته:
نکتۀ سادهای هست که احساس کردم به خاطر سادگیِ آن، گهگاهی فراموش میکنم به آن توجه کنم. خواستم آن را اینجا بیان کنم تا کمی بیشتر در ذهنم فرو رود و کمی بیشتر به آن فکر (و عمل) کنم.
صاحب این کتاب در آیۀ 16 سورۀ بقره میفرماید:
أُولئِکَ الَّذینَ اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدی فَما رَبِحَتْ تِجارَتُهُمْ وَ ما کانُوا مُهْتَدینَ
آنان کسانی هستند که گمراه را با (از دست دادن) هدایت خریدهاند؛ و (این) تجارت آنها سودی نداده و هدایت نیافتهاند [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
مثل همیشه، ترجیح میدهم برداشت ناقص خودم را در ذیل این آیه بنویسم.
فکر کردم این حرف، همان حرفی است که میگوید: هرکاری میخواهی بکنی، ببین این کار برای تو چه سود و فایدهای دارد؟ مثلاً اگر میخواهی درس بخوانی و ادامه تحصیل بدهی، ببین چه فایدهای برای تو دارد؟ اگر میخواهی غذای بیشتری بخوری، ببین چه فایده (و احتمالاً چه هزینهای) برای تو به همراه دارد؟ شاید اگر بخواهیم به تعبیر خارجیها بگوییم، خدا میفرماید: بیایید در هرکاری، Trade-off کنید و هزینهفایده کنید. حتی در یک دوستی معمولی، آیا فلان کَسَک ارزش وقت گذاشتن دارد؟ آیا حال من بهتر میشود وقتی در کنارش هستم؟ اگر نه، اصلاً لزومی دارد که به این رابطه ادامه دهم؟
نمیدانم شما چگونه این آیه را (به نفع خودتان) تفسیر میکنید اما تفسیر من این بود و تا به حال از نتایجی که گرفتهام و قطع روابطی که کردهام، سربلند و خوشحالم. هرچند که برای من، تحلیل هزینهفایده هنگام غذاخوردن امری ناممکن مینماید. امیدوارم در این کار هم سربلند شوم.
میخواستم پستی بنویسم با این عنوان که "خانمها دِ یاالله" و در مورد کنکور امسال و نتایج قبولی آن بنویسم و مقابله به مثلی با پست قبلی خودم داشته باشم ولی از خیرش گذشتم. اجازه بدهید دلیلش نزد خودم مسکوت بماند.
راستش را بخواهید، داشتم به نتایج قبولیهای کنکور امسال (1396) نگاه میکردم. تا به حال متوجه چنین تناقضی نشده بودم. رتبههای برتر کنکور را معمولاً آقاپسرها تشکیل میدهند ولی قبولی دختران در دانشگاه و حتی ثبتنام دخترخانمها در کنکور، بیشتر از آقاپسرها است.
شاید به دلیل اجبار بیشتر خانواده به پسرها که بروید و کار کنید و یک چیزی یاد بگیرید. بازار کارِ امروز و فردا خراب است. تحصیلاتِ صرف دیگر به درد نمیخورد و بهتر است از این خواب زمستانی بیدار شوید. شاید هم سناریوهای دیگری برای این قضیه متصور باشید اما آنچه به ذهن من رسید، همین مورد بود.
خاطرهای از سال کنکور خودم برایم تداعی شد. وقتی کنکور را دادم، انگار که واقعاً وزنۀ سنگینی را از روی دوشم کنار گذاشته باشم هرچند که چندان استرس نداشتم و خوب خاطرم هست که روز قبل از کنکور، به همراه خانواده، به یکی از دهات یزد رفته بودیم و اطرافیان از من میپرسیدند کنکور چطور بود؟ (مستحضر هستید که کنکور انسانی در آخرین روزِ زمان کنکور، یعنی بعد از بچههای ریاضی و تجربی، برگزار میشد.) من هم میگفتم انشاءالله فردا کنکور میدهم و آنها از تعجب، چشمانشان گرد میشد. ظاهراً چنین آرامشی برای کسی مثل من در چشمانشان عجیب مینمود.
بعد از کنکور، چند قدمی در زیر آفتابِ سوزان یزد زدم و خوشحال و خندان بودم. از سوپرمارکتیِ نزدیکی خانهمان هرآنچه دل تنگم میخواست را به عنوان شیرینی قبولی (و در واقع شیرینی خلاصی از درس و کنکور) برای خودم خریدم و خودم را مهمان کردم.
وقتی نتایج آمد، چندان استرس نداشتم و از خودم راضی بودم و هرآنچه نتیجهام میشد، خودم را سرزنش نمیکردم. به هرحال در چندماه پایانی، تمام تلاشم را کرده بودم و از خودم و وضعیتم راضی بودم.
به یکی از صمیمیترین دوستانم که خانهشان چندتایی با ما فاصله دارد، زنگ زدم و گفتم بیاید پیشم تا نتیجه را ببیند و به من بگوید. نمیدانم چرا ولی دوست نداشتم خودم اولین نفری باشم که نتیجه را میدیدم.
وقتی پای کامپیوتر بودیم و دوستم نتیجه را دید، تبریک جانانهای به من گفت. من هم به گمان خودم، تصور کردم که همان رشتهای بود که میخواستم و همان اتفاقی میافتاد که مشاوران برایم پیشبینی کرده بودند اما دیدم ای دل غافل. همانی نشده بود که میخواستم ولی چندان بد هم نشده بود. پدرم بیشتر از خودم خوشحال بود و پیروزمندانه لبخند میزد، انگار که در دانشگاه آکسفورد قبول شده باشم و به همکاران و اقواممان، پُز تهتغاریاش را میداد و من معذّب میشدم و باید بیدلیل، شکسته نفسی میکردم.
الآن که به آن روزها نگاه میکنم، میبینم من در نگاه بقیه موفق بودم ولی رضایت (از درون) را چندان تجربه نکردم. هرچند ناشکر نبودهام و از اینکه توانستم در شهر دیگری درس بخوانم و با مردمان آنها آشنا شوم، خدا را بینهایت شاکرم.
و آخرین اتفاق تلخی که برایم افتاد، این بود که به رسمِ مسخرهای که در بین ما ایرانیان جا افتاده است، مجبور شدم شیرینی بخرم و به کسانی که حتی قرار نبود از شنیدن نتیجۀ قبولی من خوشحال شوند و در خوشحالی من سهیم شوند، شیرینی بدهم.
یادش به خیر. روزهای شیرینی بود که تلخی خاصی را در خودشان پنهان کرده بودند ولی هرچه که بود، گذشت. خوشحالم که حتی اگر خودم از اعماقِ دلم خوشحال نبودم، توانسته بودم خانوادهام را سربلند کنم و آنها را خوشحال نگه دارم.
ولی از این به بعد تصمیم گرفتهام به گونهای زندگی کنم که خودم را خوشحال کنم. خانوادهام برایم بسیار اهمیت دارند ولی دوست ندارم خودم را فدای آرزوهای آنها کنم. از آنها یاد میگیرم و به نصیحتهایشان گوش فرا میدهم اما چشمبسته دیگر نمیخواهم عمل کنم.
نمیدانم تا به حال، یکهویی به سرتان زده است که یک کاری را انجام دهید؟ یعنی پیش آمده که یک چیزی بخوانید یا بشنوید و تصمیم بگیرید از آن زمان به بعد، یک تغییر در سبک زندگی خودتان، ایجاد کنید؟
اجازه بدهید کمی قضیه را باز کنم. برای من چنین اتفاقی کم رخ نداده است.
1
خاطرم هست چند سال پیش که کلیپی از علی اکبر رائفیپور در مورد مضرات نوشابه را دیدم. نمیدانم واقعیت داشت یا ساختگی بود ولی تأثیر عجیبی روی من گذاشت و از آن تاریخ به بعد بود که تصمیم گرفتم لب به نوشابه نزنم. خوشحالم که موفق عمل کردم و به جز یک مورد (نه به خاطر تشنگی، نه به خاطر کم آوردن و خسته شدن از این تصمیم یکهویی، بلکه صرفاً به خاطر کنجکاوی)، در برابر چنین تصمیمی سرم را خم نکردم.
2
خاطرم هست یک جایی در روزنوشتههای محمدرضا [شعبانعلی]، در جوابِ یکی از دوستان که در مورد موفقیت از او پرسیده بود، جواب داده بود که: من چندین سال است که روزانه 100صفحه مطالعه میکند [نقلِ به مفهوم]. این جمله برای من همچون پُتکی عمل کرد و من را به فکر فرو برد که چرا تا به حال من برنامۀ مشخصی برای خودم وضع نکردهام؟ این شد که تصمیم گرفتم روزانه 25 صفحه مطالعه کنم. مدتی همه چیز خوب پیش رفت و انگار روی غلتک افتاده بودم ولی کمکم فهمیدم که کمیت چندان مهم نیست. البته این مفهوم را بارها شنیده بودم ولی بسیار اتفاقی به چنین مفهومی برخورد کردم و فهمیدم که بهتر است کیفیت را فدای کمیت نکنیم.
تصمیم گرفتم همان مدت زمانی که به مطالعه اختصاص میدادم را اختصاص دهم ولی ملاکم فهمیدنِ عمیق مطلب باشد نه صرفاً خواندن یک تعداد صفحۀ مشخص.
3
یک مورد دیگر هم برایم همین چند روز پیش اتفاق افتاد. سالهای کودکی را چندان به خاطر نمیآورم اما خوب یادم هست زمانی که با پدر و مادرم روی پشتِبام خانه میخوابیدیم و از فضای داخلی خانه فرار میکردیم. چه لذتی داشت.
در جایی خواندم (+) که خانوادهای شبها را در حیاط منزل خود میخوابند. به خودم گفتم عجب کار جالبی. چرا من چند سالی است چنین چیزی را تجربه نکردهام؟
به سرم زد که از آن شب به بعد در حیاط بخوابم و صرفاً به خاطر تنوع، یک شب را در داخل خانه و زیر باد کولر یا پنکه بخوابم. وقتی به خانواده گفتم، آنها کمی تعجب کردند. انگار درخواست عجیبی دارم. به هرحال چون میدانستند این کار را انجام میدهم، چیزی به من نگفتند.
همۀ اینها را گفتم تا به این پاراگراف برسم. شبِ اول که نگاهم را به آسمانِ بالای سرم دوختم، حس عجیبی به من دست داد. انگار مدتها بود به این آسمانِ زیبا و ستارگانی که سخت میدرخشیدند، نگاه نکرده بودم. ولی یک چیزی من را ناراحت کرد. اینکه وقتی به ستارگان نگاه کردم، چشمانم را سریع از آنها دزدیدم. نمیدانم چرا. انگار که مدتهاست آنها را ندیده باشم و نتوانستم مستقیم به آنها زل بزنم. سنگینی نگاهشان من را اذیت میکرد. الآن که چند روزی میگذرد، ظاهراً رفاقتمان بهتر شده و من خیلی از این قضیه خوشحالم.
پینوشت (برای یک خوانندۀ عزیز): تشدید نگذاشتن کار حضرت فیل است. خصوصاً برای منی که به قول تو، روی کلمۀ "حقّ" که هیچ نیازی به تشدید ندارد، تشدید میگذارم یا بهتر است بگویم تشدید میگذاشتم. تصمیم گرفتم کمی مراعات کنم. ظاهراً موفق عمل کردم.
از تو ممنونم که بهم کمک کردی تا وسواسم را کمتر کنم :-)
پیشنوشت:
این هفته میخواستم از زیر نوشتن فرار کنم. راستش را بخواهید، این هفته، با اینکه همهچیز گل و بلبل است اما حوصلۀ قلم زدن ندارم.
این شد که خیلی باکلاس از زیر مشق این هفتهام فرار کردم و تصمیم گرفتم به کتاب اثر مرکبِ دارن هاردی گریزی بزنم و به سؤالی که قبلاً جوابش را داده بودم، دوباره فکر کنم و جواب متفاوتی بدهم.
اصل مطلب:
سؤالی که این هفته برای خودم انتخاب کردم، کمی ظاهرش منفی است ولی احساس میکنم خوب است که به عنوان تکلیف این هفتهام، آن را انتخاب کنم.
دارن هاردی در "پرسشنامۀ ارزشیابی ارزشهای اصلی" پرسیده بود که: سه مورد از تنفرهای خود را بنویسید.
جوابِ من:
1
از خوابیدنِ زیاد، نفرت دارم. نمیتوانم کسانی را که بیش از 10ساعت در روز میخوابند، درک کنم. یعنی واقعاً کار مفید تری برای انجام دادن ندارید؟ به نظرم، سریالهای آبکیِ تلویزیون را دیدن، شرف دارد بر خوابیدن.
همه جا گفتهام، باز هم تکرار میکنم درسی را که از استاد فرهنگ هلاکویی گرفتهام: کسی که خواب خوبی ندارد، بیداریِ خوبی هم ندارد.
2
از تفریحهای زیاد و ناسالم (به تعبیر من، وقتکشی) متفرم. البته قبول دارم کمی در تفریح کردن مشکل دارم و به سختی میتوانم خودم را متقاعد کنم که 2ساعتِ آخر هفته را، هرکاری که دل تنگم میخواهد، انجام دهم ولی یکی مثل من از اینطرف بام میافتد، یکی دیگر از آنطرف بام و ساعات زیادی را به نابود کردن مهمترین داراییاش، وقت، میپردازد و در پایان هم حس خوبی را تجربه میکند.
کاری به بقیه ندارم ولی بهتر است سعی کنم کمی خودم را مستحق تفریحات سالم بدانم.
3
اینکه کسی به توسعۀ شخصی و به قول علما Personal Development اهمیت ندهد، برایم عذابآور است. یعنی واقعاً نمیخواهد خودش را بالا بکشد؟ یعنی واقعاً هدف ندارد؟ هرچند خودِ من نیز هدف کاملاً مشخصی ندارم ولی خب مسیر پیشرفت را، به گمانم، خوب پیدا کردهام و از این مسیر راضیام. یعنی اگر بگویند فردا قرار است بمیری، احتمالاً همین کارهای روزمرهام را انجام دهم.
البته در این مورد معمولاً به کسی خُرده نمیگیرم. چون خودِ من نیز بعد از اینکه چندین سال از عمرم گذشت، متوجه شدم اوضاع از چه قرار است. ولی یک چیزی که توی کَتِ من یکی نیرود، این است یک نفر که برای توسعۀ خودش وقت نمیگذارد، اگر کسی را ببیند که برای توسعۀ خودش وقت بگذارد، او را به سخره بگیرد. اگر دستِ من بود، کرۀ زمین را از وجود نحس چنین آدمهایی (که نمیشود اسم آدم رویشان گذاشت) پاک میکردم. خدا را شکر که یک خدای مهربان، بالای سر ما هست.
تنفرم در این مورد آخر سر به فلک کشید. من را میبخشید ولی واقعاً حالم از این آدمها به هم میخورد.
پینوشت:
فکر میکردم بعد از نوشتن چنین پستی، حالم بهتر میشود ولی گویا اشتباه فکر میکردم. بهتر که نشد هیچ، ظاهراً یک خرده بدتر هم شد.
گرمای تابستان و سرمای بستنی، ترکیب فوقالعادهای از آب در میآید. البته در ماههای دیگر سال نیز خوردن بستنی (برای من کلّاً خوردن هرچیزی که شما تصور بفرمایید به خصوص اگر شیرین باشد) خالی از لطف نیست اما تابستان است و بستنیهای معرکهاش.
دوست خوبم، طاهره خباری، راجع به "گز بستنی" پستی منتشر کرده است که خواندنش خالی از لطف نیست (+). به خصوص آنکه نوشتن چنین پستی از جانب من، با تقریب بالای 80 درصد، به خاطر نوشتن چنین پستی از سوی او بوده است.
عادت دارم بستنیهای جدیدی که تا به حال تجربه نکردهام را تجربه کنم. پیشنهاد طاهره من را وسوسه کرد و من هم دستِ رد به سینهاش نزدم. البته چندان برایم مزۀ دلنشینی نداشت.
چند روز بعد، "سوهان بستنی" را تجربه کردم. بین خودمان باشد ولی خوردن آن را هم خودم به عهده نگرفتم و به گردن طاهره انداختم. یعنی وقتی این بستنیها را میخوردم، مُدام به فکر طاهره بودم.
متوجه شدم که سوهان بستنی را بیشتر از گز بستنی دوست دارم همچنانکه سوهان را بیشتر از گز. البته خاستگاه گز (در نظر من، اصفهان) را بیشتر از خاستگاه سوهان (در نظر من، قم) دوست دارم.
پینوشت: این فِسقلی با همین ظاهر کوچکش، 164 کیلوکالری دارد. برای اثبات حرفم، عکس آن را نیز برای دلواپسان گذاشتم. به هرحال از قدیمالایام نیز گفتهاند: فلفل نبین چه ریز است.
در پست قبل (لذت عرق شدنِ در موسیقی)، از علاقهام به موسیقی گفتم و احساس کردم این هفته نیز باید آهنگی را بگذارم تا حال دلم بهتر شود.
خدا را شاکرم که مدتی است حال و احوال دلم خوب است و اجازه ندادهام دل سادهام عاشق کسی شود. البته که این دل، هر ثانیه عاشق میشود ولی از آن عشقی که میترسیدم، فرار کردهام.
یک آهنگی از شادمهر عقیلی عزیز را خیلی دوست دارم. هرموقع گوش میدهم، حالم دگرگون میشود. به احتمال بسیار زیاد، چندباری این آهنگ را گوش دادهاید.
سواد موسیقایی که ندارم و بهتر است دوستان دیگری که سوادش را دارند، اظهار نظر کنند اما دوست دارم چند خطی را در مورد این آهنگ سیاهه کنم.
اگر اشتباه نکنم، ابتدای آهنگ با ویولون شروع میشود. سوز غریبی را احساس میکنم و کمی دلم میگیرد. نمیدانم چرا.
این آهنگ برای من نوستالژیک است چرا که یکی از دوستان خوبم، محمدرضا حجتی ملقّب به احسان حجتی، این آهنگ را برایمان با صدای فوقالعادهاش میخواند. هروقت برایم این آهنگ را میخواند، گذر زمان را فراموش میکردم.
اتفاقاً به او پیام دادم تا صدای او را هم در کنار صدای شادمهر بگذارم تا به هردوشان گوش دهید ولی جوابی از او دریافت نکردهام. مدتی است که در خدمت مقدس سربازی به سر میبرد و شدیداً دلتنگ دیدن او و پیادهرویهای شبانهمان هستم.
بیشتر از این، صحبت کردن را مجاز نمیدانم.
شما را دعوت میکنم تا خود، آهنگ فوقالعادۀ عادت را از شادمهر عقیلی عزیز گوش کنید و لذت ببرید.
پیشنوشت 1: به مناسبت جهانی شدن یزد (کلیپ آپارات)، تصمیم گرفتم کمی یزد را معرفی کنم تا اگر یک خارجی (کسی که ساکن یزد نیست و از این شهر شناختی ندارد)، به شهر ما سری زد، خاطرۀ خوبی برایش به یادگار بماند.
البته سایتهای بسیاری (+، +، + و +، به عنوان مشتی از خروار) اینکار را بهتر از بنده انجام دادهاند و من نیز خودم بیبهره از آنها نبودهام اما تصمیم گرفتم آنها را یکجا، از دید کسی که در یزد زندگی میکند، برای شما خوبان بیان کنم تا اگر به شهر ما سری زدید و اگر دلتان خواست، به این مناطق سری بزنید.
البته خواهشی از شما دارم و آن اینکه نظرتان را نسبت به جاهایی که رفتهاید، بگویید تا اگر جایی را به خوبی معرفی نکردهام یا اشتباه معرفی کردهام، آن را اصلاح کنم. این جا میتواند یک منطقۀ تاریخی باشد یا یک رستوران. دستتان کاملاً باز هست، همچنانکه آغوش من برای پذیرفتن کامنتهای شما.
پیشنوشت 2: مسلّماً شناخت من از یزد بسیار کم است. این را مِنبابِ شکستهنفسی عرض نمیکنم. باور بفرمایید هنوز که هنوز است، بسیاری از خیابانها و میدانهای یزد را نمیشناسم. شاید اگر کسی که در تهران زندگی کند و چنین حرفی بزند، عجیب به نظر نرسد ولی برای کسی که در یزد زندگی میکند، کمی عجیب است. دستِکم درمورد اطرافیان من که چنین بوده است.
برای همین از دوستانی که در مورد یزد و یزدیها، اطلاعاتی دارند (چه کسانی که ساکن یزد هستند چه کسانی که به شهر یزد سفر کردهاند)، عاجزانه تقاضا میکنم آن را از من و دوستان دیگرشان دریغ نکنند و آن را برایم بازگو کنند.
پیشنوشت 3: قاعدتاً نمیتوان در مورد همه چیزِ یزد، در یک پست اظهار نظر کرد. اگر هم بشود، من از عهدهاش بر نمیآیم. من را میبخشید که در پستهایی جداگانه، برخی از اطلاعاتم در مورد یزد را روی دایره میریزم. امیدوارم روزی، به کارِتان بیاید و من را از دعای خیر خود محروم نکنید.
اصل مطلب:
وجود ندارد. یعنی در سلسلهنوشتههای بعد، سعی میکنم به صورت موردی و خلاصه، مکانهایی از یزد را معرفی کنم.
میبخشید که این مطلب صرفاً با پیشنوشت و پینوشت، طولانی شد. مدتی بود جرقۀ چنین کاری در ذهنم زده شده بود اما راستش هم از اینکه مطلب تکراری و محتوای بیفایده بگویم، میترسیدم هم از اینکه کمی طولانی شود. اما خودم را مجبور کردم تا بنویسم و مطمنّ باشید اینکار را انجام خواهم داد، البته اگر عمری باشد.
پینوشت (مربوط به کلیپ آپارات): چند جای دیدنی شهر از جمله آتشکدۀ زرتشتیان، مسجد جامع، میدان امیرچخماق و... در این کلیپ به تصویر کشیده شد. از یک جایی به بعد، شعری شیرین با لهجۀ فوقالعاده شیرین یزدی (از خودراضی هم خودتونید) خوانده شد. از همان لحظه بود که لبخندی شیرین بر لبانم نشست. اگر سؤالی در مورد کلمات خَش، گَف و هرچیز دیگری داشتید، در خدمتم :-)
پیشنوشت یک: برای دوستانی که برای اولین بار است که به اینجا تشریف آوردهاند و مطالب بنده را میخوانند، بد نیست بگویم اگر میخواهید مطالبی از این دست را مطالعه کنید، میتوانید پست های قبلیام را ببینید و برایم کامنت بگذارید تا بتوانم بهتر و بیشتر، مفاهیم این آیات را بفهمم (+ و + و +). هرچه که باشد، مجموع دو فکر احتمالاً بهتر از یک فکر کار میکند.
پیشنوشت دو: نمیدانم چرا ولی هروقت که سعی میکنم عنوان این پست را انتخاب کنم، یک عنوان جالب به ذهنم میرسد. سعی میکنم مِنبَعد، همین عنوان را تا هرموقع که مطلبی برای گفتن و نوشتن داشتم، ادامه دهم.
اصل مطلب:
امروز صبح با آیهای عجیب برخورد کردم.
آیۀ 143 سورۀ نساء را نقل میکنم که خداوند میفرماید:
مُذَبْذَبینَ بَیْنَ ذلِکَ لا إِلی هؤُلاءِ وَ لا إِلی هؤُلاءِ وَ مَنْ یُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبیل (+)
آنها افراد بیهدفی هستند که نه سوی اینها هستند و نه سوی آنها (در واقع نه در صف مؤمنان قرار دارند نه در صف کافران).و هرکس را خداوند گمراه کند، راهی برای (نجات) او نخواهی یافت. [ترجمۀ آیتالله مکارم شیرازی]
آنها را خودم بولد کردم تا کمی در مورد آن توضیح دهم. منظور از آنها، آنچنان که از آیات قبلیاش برداشت کردم، منافقان است.
به نظرم منافقان از کافران بدتر اند. نمیدانم چرا ولی آنچنان که قرآن توصیفشان میکند، حس خوبی نسبت به ایشان ندارم.
سعی کردم کمی بیشتر روی این آیه بمانم و فکر کنم و مصداقی برایش پیدا کنم تا شاید منظور خدا را بهتر درک کرده باشم. به نتیجۀ ناخوشایندی، برای خودم البته، رسیدم.
دریافتم که در میانِ دوستانم، هم از افراد مذهبی هستند و هم از افراد لامذهب. قاعدتاً این مورد، چیز بدی نیست و نمیتوان آن را به سادگی نهی کرد. ولی یک چیزی که من را ترساند، این است که من فکر میکردم تمایل بیشتری به یک گروه دارم ولی احساس کردم در زندگیام، هردو گروه را تأیید کردهام و با هردو به یک اندازه نشست و برخاست کردهام. احساس کردم هم خدا را میخواهم هم خرما را.
کمی ترس بَرَم داشت. نکند من هم جزو منافقان باشم؟ آنچنان که خدا میگوید هم سوی اینها هستند هم سوی آنها، من تا به حال چنین کردهام. یعنی اگر کسی را میشناسم که اهل مشروبات الکلی است، دیگر حقّ ندارم با او سلام علیک کنم؟ مگر نه اینکه امیرِ مؤمنان به مالک اشتر فرمود: اگر شبهنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش نکن، شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی؟ خب الآن من دقیقاً چه گِلی بر سرم بگیرم؟
پینوشتِ اختصاصی برای صاحب این کتاب (1): خدایا. دردسر و خوددرگیری کم داشتم، این مورد را هم اضافه کردی؟ از دست بندگانت که بعید میدانم کمکی برآید. دستِ کم خودت کمک کن و دستم را بگیر.
پینوشتِ اختصاصی برای خوانندگان عزیزی که حوصلۀ کامنت گذاشتن دارند (2): سعی کردهام دیدگاه محدودم را راجعبه این آیه بنویسم. از دوستانی که نظر موافق یا مخالفی دارند که میتوانند به درک بهتر من و دوستانشان کمک کند، خواهشمندم اینجا کامنت بگذارند. باور بفرمایید راه دوری نمیرود. دعای ما هم بدرقۀ راهتان میشود.
مدتی است اسم او (سمانه عبدلی) را در یک جای امن نوشتهام تا فراموش نکنم که وجود چنین دوستانی، واقعاً نعمت است.
اگر بخواهم از دید خودم، کمی دربارۀ او توضیح دهم، بد نیست -برای دوستانی که او را نمیشناسند- بگویم:
اولین متممیای است که با او آشنا شدم. خاطرم هست دقیقاً به چه ترتیب با محمدرضا [شعبانعلی] و بالطبع با او آَشنا شدم.
همچنان به خاطر دارم اولین تماس تلفنیام را با او. چه گفت و چه گفتم. استرس در صدایم موج میزد و احتمالاً او به خوبی این را فهمیده بود اما خونسردانه با من حرف میزد و مثل یک متممی باوقار، به روی خود نمیآورد.
سؤال جالبی از من پرسید. گفت "دغدغهات چیست؟" البته آن موقع نمیدانستم "دغدغه" را دقیقاً چگونه مینویسند اما اگر الآن همین سؤال را از من بپرسد، میتوانم بسیار برایش بگویم یا بنویسم. امان از آنکه وقتی گوش شنوا بود، حرفی نبود و الآن که حرفی هست، احتمالاً گوش شنوایی نیست.
هنوز سعادت دیدارش را نداشتهام. دو سه بار از طریق تلگرام قرار بود هماهنگ کنیم تا او را ببینم اما هربار به بهانههای مختلف، علف را زیر پایم سبز کرد. آن هم چه سبز کردنی که نگویید و نپرسید. از قضا، آنطور که خودش گفته، برای گردهمایی متممیها قرار است برایشان مهمان بیاید و همچنان قرار است داغ دیدناش بر دلم باقی بماند. البته بهتر است خوشحال باشم از اینکه خیلی از آنهایی که میخواهم آنها را ببینم حضور دارند ولی خب، او را از قدیمالایّام میشناختهام و برایم جایگاه ویژهای دارد، هرچند احتمالاً خودش اینها را نمیداند.
خاطرم هست از او درخواست کمک کردم و او سخاوتمندانه، چند لینک از روزنوشتههای محمدرضا را به من هدیه داد. خام بودم و ارزش آنها را ندانستم. امروز، ارزش آنها را بیشتر و بهتر درک میکنم و سعی میکنم کمی روی توسعۀ شخصیام کار کنم تا بتوانم به اندازۀ خودم، سعی کنم ایران را جای بهتری برای آیندگان بکنم. هرچند اینها فقط حرف است و در عمل باید دید چند مرده حلّاجم.
هرچند نمیدانم چرا ولی خودم را تهتِغاری محمدرضا حساب میکنم هرچند افراد کوچکتری (به لحاظ سنّ شناسنامهای) نیز جزو بچههای محمدرضا به حساب میآیند اما اینکه احساس کنم تهتغاری محمدرضا هستم، لبخند را ناخودآگاه روی لبانم میآورد.
میدانم که شدیداً درگیر کارهای بیست تا سی هست و امیدوارم دست به هرکاری میزند، طلا شود.
و در پایان، خوشحالم که میتوانم گهگاهی در تلگرام به او پیام دهم و حال او را جویا شوم. هرچند تلگرام برای من چندان دوستداشتنی نیست اما وجود چنین دوستانی، انگیزۀ سر زدنم به این برنامۀ نهچندان خوب را بیشتر میکند.
پینوشت: عکسی که گذاشتهام را از قسمت دربارۀ منِ وبلاگش برداشتهام که متأسفانه به خاطر سرشلوغیاش به خاطر ما بیست تا سی سالهها، کمتر فرصت کرده است به آن سری بزند.
سعی کردهام تا چیزی را، دستِ کم، به مدّت دو هفته زندگی نکردهام، در وبلاگم چیزی راجعبه آن ننویسم.
خوشحالم که دوهفتهای از این موضوع گذشت و نتیجه، نسبتاً من را راضی کرده است.
قبلترها که کمی اعصابم ضعیفتر بود، اگر کسی به نظرم (که فکر میکردم چقدر هم صاحبنظر هستم و چقدر نظرم مهم است) خوب رانندگی نمیکرد، در دلم به او بد و بیراه میگفتم و گاهی که از کوره در میرفتم، به آن فامیل مظلوماش نیز بد و بیراه میگفتم. هرچند میدانستم که فامیل نگونبخت او احتمالاً در رانندگی نهچندان خوب این آدم، تأثیر چندانی نداشته است.
مدتی گذشت. احساس کردم به جای اینکه مشکل را حل کنم، آن را به عذاب الیمی برای خودم تبدیل کردهام و صرفاً باعث اعصابخردی بنده میشد.
تصمیم گرفتم که دیگر به بقیه بد و بیراه نگویم. تصمیم گرفتم برای هر اشتباهی، اولِ کار به خودم بد و بیراه بگویم و اگر کسی را مقصر میدانم، آن یک نفر خودم باشم. اگر بخواهم کمی علمی صحبت کنم، تصمیم گرفتم مرکز کنترلم را درونی کنم و تقصیر را گردن بقیه نیندازم.
هرچند کمی در حقّ خودم بیانصافی کردم اما نتیجهاش برایم دلنشین بود. فهمیدم آنقدرها هم که فکر میکردم، خوب رانندگی نمیکنم. فهمیدم آنقدرها هم که باید، فاصلۀ مناسب را با ماشین یا موتور جلویی، رعایت نمیکنم. فهمیدم آن بدبخت هم احتمالاً به من بد و بیراه میگوید وقتی که به نظر او، خوب رانندگی نمیکنم.
به هرحال رفتار مبادی آداب هم گهگاهی چیز خوبی است. یعنی در عین اینکه کار بهظاهر سختی است، نتیجۀ آن چیز خوبی است.
فقط یک چیز را نتوانستم در درونم حلّ کنم و آن اینکه به قول پدر و مادرم، مثل بچۀ آدم (یعنی با سرعت مطمئنّۀ 20کیلومتر در ساعت) برانم. نمیدانم جنون سرعت دارم یا نه ولی حوصلۀ دیر رسیدن به مقصد را ندارم. هرچند بدانم مقصدم دقیقاً کجاست. اگر بخواهم مثال بزنم، بر اساس محاسبات اینجانب، از بلوار فلسطین (بلوار کناریِ نعلهاسبی) تا میدان آزادی را تقریباً در 10دقیقه طیّ میکنم.
پینوشت یک: خاطرم هست یکبار پدر بزرگوار را سوار موتور کردم که تا یک جایی ببرمشان. ایشان هم لطف کردند و اجازه دادند من جلو بنشینم. بعد از هر دستانداز، احساس میکردم یک چیزی در پهلوهایم فرو میرود و ایشان میفرماید: آرامتر. و حتی آن شب، مادرم دیگر اجازه نمیداد که موتور سوار شوم. دقیقاً نمیدانم پدرم چه به ایشان گفته بود ولی ایشان از دستم دلخور بود. البته خوب به خاطر دارم که در چند دقیقهای که با پدرم بودم، نصفِ سرعت همیشگیام میرفتم و اصلاً تند نمیرفتم. ولی خب، پدر است دیگر.
البته خارج از اینکه هر خانوادهای چگونه بار آمدهاند، من و برادرم اصلاً عادت نداریم چندان به آنها شماشما بگوییم. خوب و بدش را نمیدانم ولی با آنها خیلی راحت هستیم و خوشحالم که چنین بار آمدهایم. این کلماتی که توصیف کردم نیز (مثل ایشان و...)، صرفاً به خاطر رعایت عرف بود. هرچند که معمولاً عرف را رعایت نمیکنم و کاری به حرف بقیه ندارم.
پینوشت دو: کلاهکاسکتِ موجود روی موتور، تزئینی است. البته چند روزی با کلاهکاسکت میانۀ خوبی داشتم اما بدجوری موهایم را خراب میکرد. این شد که رفاقتم را با او به هم زدم. به همین راحتی.