شاید اگر از طولانیشدن عنوان، واهمهای نداشتم، مینوشتم معلمی که شیفتۀ جلال آلاحمد بود، هست و احتمالاً خواهد ماند.
در دوران دبیرستان، معلمی داشتم به نام سعید جرّاحی. آدم بسیار فهمیدهای بودند و از اینکه افتخار شاگردی ایشان را داشتم، سخت خوشحالم.تنها معلمی بودند که در دوران درس و مشق و مدرسه، وبلاگ داشت و من هم برای خودشیرینی (و احتمالاً نمره)، گهگاهی به وبلاگ او سری میزدم ولی از یک جایی به بعد، دیگر برای نمره سر نمیزدم. انصافاً از طرز تفکر و طرز نوشتنشان خوشم آمده بود.
من از ایشان زیاد یاد گرفتم و به نظرم، جزو معلمهایی بود که درس زندگی میداد:
1
من از ایشان، اهمّیّت تاریخ زدن در بالای برگۀ امتحانات و بالای دفتر را یاد گرفتم. خاطرم هست اگر امتحان میگرفتند و برگهای بدون تاریخ به دستشان میرسید، آن برگه را صحیح نمیکردند و به مزاح میگفتند: "نمیبینم چی نوشتید آقای فلانی". و صبر میکردند تا صاحب برگه، بالای برگهاش تاریخ بزند تا آن برگه، برای ایشان، خوانا شود.
2
من از ایشان، اهمّیّت مطالعه را آموختم. هرچند که نتوانستم از آن دورانم به نحو مناسبی استفاده کنم ولی به هر طریقی که امکان داشت، ما را به خرید کتاب و خواندن آن ترغیب میکردند. مثلاً اگر نمایشگاهی در شهرمان برگزار میشد، ایشان میگفت هرکسی که برود کتاب بخرد و بیاید سر کلاس بگوید، من به او یک مثبت میدهم.
3
من از ایشان، اهمیت استراحتهای "نیمدقیقهای" را یاد گرفتم. یادم میآید وقتی خسته میشدیم، به ما میگفتند: دوتا (یا سه تا) نیمدقیقه استراحت کنید. کلّاً واحد شمارش جالبی داشتند به نام "نیمدقیقه".
4
من از ایشان، توجه بیشتر به املای کلمات را یاد گرفتم. همزۀ آخر بعضی از کلمات مثل "انشاء" را درست نمیدانستند. ضمن اینکه اگر به نوشتههای من نگاه کنید، وسواسم در تشدید گذاشتن را میبینید. هرچند سعی کردهام کمی وسواسم را کم کنم. به هرحال، اهمّیّت (تشدیدها را حواستان هست؟) بالای من به تشدید گذاشتن روی کلماتی که نیاز دارند نیز از ایشان به من به ارث رسید.
و خیلی از درسهای دیگری که حوصلۀ گفتنشان را ندارم.
اگر بخواهم کمی از شخصیت ایشان -که برای من قابل شناسایی بود- بگویم:
به نظر میآمد که عاشق نادر ابراهیمی و جلال آلاحمد بودند، به خصوص جلال آلاحمد که حتی اسم وبلاگ ایشان نیز، میتواند گواهی بر حرف من باشد.
خاطرات زیادی از کلاسهای ایشان در ذهنم مانده که نشان دهندۀ احترام ایشان به پیشکسوتان بود. خاطرم هست که همیشه فردوسی را "حکیم فردوسی بزرگ" صدا میکرد و دوستانم (و متأسّفانه گاهی هم خود من)، از سر نادانی و جوانی، به تعصّبهای افراطی ایشان (به زعم خودمان) میخندیدیم.
احتمالاً ایشان این پست را نمیخوانند ولی اگر خواندند، میخواهم دو کلام حرف حساب با ایشان بزنم.
آقای جرّاحی عزیز.
از تمام درسهایی که به ما دادید، بینهایت مچّکرم. هرچند که متأسفانه در آن دوران، نتوانستیم قدر زحمات شما را بدانیم.
از تمام اشتباهاتی که بعداً مرتکب شدم و شما را رنجاندم نیز، سخت شرمندهام. میدانم که من را بخشیدهاید یا بهتر است بگویم امیدوارم من را بخشیده باشید.
پینوشت (خاطرهبازی): خاطرهای در ذهنم شدیداً پررنگ است. بد نیست اگر حوصله دارید، آن را بخوانید.
یک روز ایشان میخواستند از ما امتحان بگیرند. از آنجایی که من، هم نزدیک پنجرۀ کلاس بودم که به کتابخانه (محل مورد نظر برای امتحان دادن) اشراف داشت و هم دانشجوی مورد اعتماد ایشان بودم، از من پرسیدند که آقای شهبازی! نمازخانه خالی است یا نه؟
از آنجایی که من عینکی هستم، یک نگاه مختصر انداختم و کفشی جلوی نمازخانه ندیدم. پس به ایشان گفتم که بله خالی است.
ولی وقتی به آنجا رسیدیم، در کمال ناباوری من (و درحالیکه دوستانم از خنده ریسه میرفتند و من را چَپچَپ نگاه میکردند) متوجه شدم که نمازخانه خالی نبوده است و کفشها را در جا کفشی گذاشته بودند و من متوجه نشدند.
از آن روز به بعد، تا آخر سال، دوستانم شدیداً به چشمان ریزبین من اعتماد داشتند و میگفتند: "نمازخانه خالی است؟" یا هرجایی که نیاز به تیزبینی بود، از من درخواست کمک میکردند و به من اظهار لطف میکردند.
یادِ آن دوران به خیر...